انگیزه‌ای کوچک

بازهم نگران از اینکه در نظر استاد شناخته نشده‌ام وارد کلاس می‌شوم، می‌گوید باید درس خوانده حاضر شویم تا بتوانیم در مباحث جدید شرکت کنیم.

از آنجایی که به درس خواندن تفریحی عادت کرده‌ام، باز هم خالی از اطلاعات جدیدی که کتاب به آدم می‌بخشد، حاضر شده‌ام. آخر نمی‌دانم چرا وقتی احساس کنم صحبت کردن وظیفه‌ای برایم شناخته می شود، نمی توانم این احساس وظیفه را تحمل کنم و خود را مقید نمی بینم حرفی بزنم...

نمره‌های مثبت را با لجبازیم از دست داده‌ام...

آنروز هم نا امید از تلاشی برای برجسته ساختن خودم احساس بدبختی می‌کردم و منتظر مانده بودم اسمم را صدا کند حاضری‌ام را بزنم تا به مواخذه ی خود بپردازم...

نام خانوادگی‌ام را می‌شنوم، آن هم دوبار... شاید می خواست بگوید دیگر فرصتی ندارم و 5 نمره‌ی کلاسم را از دست داده‌ام. اما نه زبان رفتارش چیز دیگری می‌گفت. متوجه شدم برایش سوالی پیش آمده، آن سوال چیزی نبود غیر از اینکه آیا من همان خانم مقاله نویسم؟

روح به جانم برگشت، تبسمی روی لبانم نقش بست ، برای اولین بار کسی مقاله نویس خطابم می کرد.
او توضیح داد که در ابوموسی بوده است و روزنامه‌ای را ورق می زده که متوجه اسم من می‌شود، مقاله‌ام را می‌خواند و نامم را به خاطرش می‌سپارد. که به مثابه‌ی یک خوش‌شانسی یا خیلی احساساتی‌تر، یک معجزه  برای من محسوب می‌شود.

نوشتن خیلی راحت‌تر از گفتن است، خیلی از جملات اصلا گفتن ندارند!