از کتاب نامههای عاشقانهی یک پیامبر... :
نیروی الهی هر آنچه را که هست٬ آفرید و در هر موجودی٬ فریاد زندگی را نهاد. نمیتوانی این فریاد را که در تمنای دیدار خداوند است٬ نادیده بگیری؛ باید به این جستجو کمک٬ و در زندگی شرکت کنی.
تنهایی از ویژگیهای آدمی است٬ اما برای کسی که میخواهد گوش بسپارد٬ فریاد زندگی آنجاست٬ در هر گوشه...
هر بار کسی به من نزدیک میشود و میگوید: آیا تو خود به خدا اعتقاد داری؟ در مییابم که این شخص٬ نومیدانه نیازمند محرکی است تا او نیز به خدا اعتقاد یابد.
اما ذات خدا را نمیتوان نشان داد٬ و هرگز نمیکوشم کسی را در این باره متقاعد کنم. تعریفهای گوناگونی از خدا هست٬ و هیچ یک بهکار نمیآیند.
هیچ کس نمیتواند به درک نامرئی کمک کند - و هر کس باید برای ماجرای شخصی خود به راه افتد.
در جایی خواندم، برای اینکه بتوانی بر ترس، نگرانی و هراس غلبه آیی، خود را به عنوان جزئی از یک تصویر بزرگ مجسم ساز. تا از این طریق احساس امنیت و سلامت جایگزین نگرانی شود.
برای من بودن بخش کوچکی از حامیان طرح، "هر شهروند یک پیشنهاد برای برقراری امنیت "، تجسم آن واقعیت بزرگ است که حس امنیت را تداعی می کند.
از این رو حضور و کاور کردن این پوستر در این وبلاگ یک وظیفه است...
احساس زندگی بخشیدن مخصوص مادر است، احساس به دنیا آوردن مخصوص مادر است.
احساس درد مخصوص اوست. درد... درد جسمانی یا درد روانی فرق نمیکند، این مادر است
که تمام جوانیاش را برای این آرزو میگذارد. آرزویی که از توانایی او در به دنیا
معرفی کردن نوزادی خبر میدهد که از پوست، گوشت و استخوان اوست.
ولی در مقابل، احساس زندگی گرفتن از آن که میتواند باشد؟ آفریدگاری که خود
مختص آفریدن زندگیهای زیباست؟ یا آن فرشتهی مهربانش عزرائیل؟
برای رخ دادن یه حادثهی مرگ این خدا نیست که در مورد بندهی خاصش بدجنسی میکند. این ماییم که زنده بودن را ناچیز میشماریم. این ماییم که آرزو را ضعیف میدانیم. ماییم که همیشه با سهل انگاریهایمان کار دست خود و دیگران میدهیم. اما باکی نیست. اعتقاد به اجل و فرشتهی مرگ که هیچگاه هم مهلت به صاحب اجلش نمیدهد، میتواند از عذاب وجدانمان کم و بر گردن او بیاویزد.
اما خبری که موجب نوشته شدن این گلایهنامه ی کوتاه شده، مربوط به فریده جعفری 24 ساله است که در اولین تجربه بارداری خود و در آخرین هفته حاملگی، بدون هرگونه سابقه ناراحتی قبلی، ساعت هشت شب پانزدهم مرداد 89 به بیمارستان میناب مراجعه میکند و پزشک متخصص زنان باد زایمان را با درد معده اشتباه میگیرد و برای او سایمیتیکون که ساده ترین قرص برای سوزش معده است تجویز میکند.
قربانیشدن فریدهها گواه صادقی است برای بی رحم شناخته شدن دنیا، نگران نباشید به همهی ما این اعتقاد خورانده شده است. شما می توانید هرآنگونه که می خواهید نمایش مرگ او را جلوه سازید. باور ما شمایید... اما باور خودتان کجا رفته است؟
+ اصل خبر را از وبلاگ گوهر ناسفته در مطلبی برای فریده جعفریی بخوانید.
+انعکاس این خبر در تابناک نیوز ٬ جغد بندری٬ ایرنا...
دیوار بزرگ چین
چندین سال پیش طرفداران پرو پا قرص پیشگویی در مورد آینده، من را مجاب کردند که بد نیست کمی در مورد آیندهام بدانم. برایم تجربهی خاصی محسوب میشد پس بران شدم که فنجان قهوه را بنوشم. فالگیر برایم آرزوی سفر به هندوستان را دیده بود٬ همهی حرفهایش عجیب بود نمی دانستم این اشکال مبهم در فنجان قهوهام به این اندازه حرف برای گفتن داشته باشند. اما حضور یک فیل که نشان از تمایلات من برای سفر به هندوستان می بود دیگر قوزبالا قوز بود.
هیچگاه به هندوستان فکر نکرده بودم تا زمانی که فیلم فریاد مورچه ها به کارگردانی محسن مخملباف را تماشا کردم. این فیلم نمایان گر یک سفر عرفانی به هند بود. به دنبال اعتقادات گشتن... افکار پریشانم در مورد این فیلم نمی توانست آرزوی سفر به هندوستان را در من تداعی کند، چون من به اندازه ی شخصیت اول داستان عرفانی نیستم.
یک ماهی می شود که برنامه ی سفری برای تابستانم را طراحی می کنم . و نهایتا به دیدار از فرهنگ و تمدن ریشه دار چین علاقه مند شدم و هرچه به موعد رفتن نزدیک تر می شود، آرزومندی ام برای بازدید از چین و امپراتوری خاص اش بیشتر می گردد.
آیا می توانست به جای فیل طرح یک پاندا در فنجانم نقش گرفته باشد؟ یا شاید کائنات هوشیاری خودشان را از دست داده اند؟؟؟ دلم راستگوتر است یا فنجانم؟
پ ن 1: چین مرکزی زیستگاه پاندا است و نام پاندا مترادف با نام کشور چین بوده که این جانور را به عنوان یک گنجینه ملی خود تلقی میکند.
امروز تنبیه شدم٬ گشرهای دریا خیلی باهوشند. آنها تلافی ناشکریام را به جا آوردند...
دیگر یاد گرفتم به توان بی نهایت غر نزنم! اما نمی شود... واقعا چرا اینجا ایران است؟
نه! حتی اگر تمامی ساق پایم را هم شکاف دهی٬ بطوری که ۲۵ تا کوک بخیه هم نتواند چارهاش کند. نمی توانم نارضایتیم را به زبان نیاورم.
سالها میشنیدم که میگفتند٬ عجب دختر بندریای هستم که شنا نمیداند. جواب سوال را نمیدانستم آخر بندری بودنم چه ربطی به شنا داشت؟ آیا میپنداشتند که حاشیه نشینی دریا به تنهایی میتوانست من را شناگر تربیت کند؟...
نمیدانم از کجا عشق ورزیدن به صدا٬ امواج٬ ماهیان٬ مرغان و دیگر مخلفات دریایی را فرا گرفتهام. اما چه حیف که نمیتوانم تفریحاتم را در آن تمام کنم.
تو فکر یه سقفم٬ برای تو ای دریا...
پ ن: عکس از فتوبلاگ مجید جمشیدی