بوی خاک میشنوم...
نمیتواند مادر شلنگ به دستم باشد که بر در خانه آبپاشی میکند
خدا چه بیصدا رحمتش را میباراند
باران؟
مگر قارقار کولر میگذارد صدایی شنیده شود
پنجره شاهد ماجراست
آری باران است که نامحسوس مهمان دلم شده.
دلم.خانهام.شهرم.دیارم به تو خوشآمد میگویند.
با برگرفتن ایدهای از نویسندهی برزیلی پائلو کوئلیو، تصمیم گرفتم به جای آنکه سعی کنم تفکری کامل نسبت به عالم هستی داشته باشم (خصوصا عالم جوانی )، با بعضی از سوالات آنها، از جمله خودم مواجه شوم.
حس آینده پردازی جوانیام باعث شد، تا این قسمت از عالم هستی ذهنم را درگیر کند.
از این رو برخی از سوالاتم را شناختم ( تنها برخی ) :
1. دنیا را چقدر میتوانم تغییر دهم؟
2. سعادت چه رنگی است؟
3. بیاعتنایی به سرنوشت چیزی از قدرتش میکاهد؟
4. راه درست زندگی کردن کدام است؟
5. در آستانه ی مرگ میتوانم مقاومت کنم؟
6. جنون آمیزترین راه برای خاص بودن چیست؟
7. آیا بدون پارتی بازی کاری از پیش می رود؟
8. اگر کار پیدا نکنم چگونه روحم را تغذیه کنم؟
9. علم مهمتر بود یا ثروت؟
10. زندگی مشترک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (علامت سوال پررنگ)
11. مابقی لیست سوالات به عهدهی خوانندگان این پست...
ساعت ۵:۳۰ صبح
خواب از چشمانم فرار کرده است
مگر نمیداند چشمانم چقدر به او محتاجند؟
حتی دریا هم آرامم نمیکند.