اینجا ایران است...

بعد از ۴ روز تجرد در خانه‌ی پدری٬ روز پنجم با دلهره‌ای عجیب از خواب بیدار شدم. بله خیلی دیر شده بود٬ بایستی به سر و وضع خانه سامان می‌دادم. همینطور فرصت زیادی نمانده بود که مسافرانمان از طریق هواپیمایی به شهرشان بازگردند. و باز این من بودم که باید به استقبالشان می‌رفتم. حاضر بودن ۲ دقیقه‌ای برای یک خانم همیشه عین یه کابوس بوده است٬ اما من بارها این کابوس رو از سر گذرانده‌ام و آن روز هم خیلی زود خود را به فرودگاه رساندم. فکر می‌کردم رسیدن کافی بود؟!!! اما بازرسی شدنِ ظاهرم در آن صبح خلوت را نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم. پیش از من چند بانو که همانند هم لباس پوشیده بودند و همرنگ با یکدیگر می‌خواستند به سفرشان ادامه بدهند٬‌ با ایست بازرسی بانوان دچار مشکل شده بودند. آنها آن طوری که می‌خواستند نمی‌توانستند باشند. مدل موی انتخابیشان به سلیقه‌ی بازرس خوش نیامده بود. همین‌طور رنگ رژ مورد پسند خود را می‌بایست پاک می‌کردند تا از گناه کردن که همان اغوا کردن مردان محسوب می‌شد٬ دور بمانند. این حکم که آنها گناهکاران جامعه هستند برایشان سنگین تمام شده بود و مدام این سوال را یک به یک می‌پرسیدن که‌: اگر گناهی کسی مرتکب می‌شود٬‌ آن کس ماییم... جواب سوال هم این بود:‌پس به خودمان مربوط است... اما راه به جایی نبردند و آنها ممنوع‌الورود می شدند اگر زیر بار این حرف زور ‌نمی‌رفتند.
نمی‌دانم چطور دستانم را کوتاه٬ همسان آستینهایم کردم تا توانستم خود را به مسافرانم برسانم...

چند هفته‌ی پیش٬ در روز اول سفرم به تهران٬ هنگامی‌ که به صف طویل گرفتن بلیط برای تئاتر شب ملحق می‌شدم٬ با دیوانه‌ای برخورد کردم که چندیدن گلِ سر در دست داشت و به زور می‌خواست به من بفروشاند. من می‌ترسیدم ازش٬ از رفتارش معلوم بود تعادل روانی ندارد. اما حتی نمی‌توانستم بگویم: این گلِ سر را نمی‌خواهم...می‌توانی به خانم دیگری بفروشی...راهم را کشیدم تا از سد حضورش رد کنم٬ که با شلیک فحش که برایم صد برابر بدتر از گلوله است مواجه شدم. من اجبارا باید آن گل سرها را از آن پیرمرد می‌خریدم وگرنه مستحق شنیدن فحش بین آن جمعیت می‌شدم. بسیار متاسف بودم چون در همان روز دو درگیری دیگر هم شاهد بودم٬ و در این فکر بودم که مردمِ تهران چقدر در تشنج زندگی می‌کنند. و خوشحال از اینکه شهروند بندر عباس هستم.
نمی‌دانم چطور قلب از وحشت یخ کرده‌ام را با دو دستم جمع و از آن مهلکه گریختم...

* شباهت این دو تجربه انکارناپذیر است. اینجا صحنه‌ی مانور زورگویان است.
                                                      اینجا ایران است...


نظرات 9 + ارسال نظر
کاوه پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ق.ظ

کاریش نمیشه کرد دیگه ;)

مهدی پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ق.ظ http://mehdie16.blogfa.com

آیا می خواهید برنده مسابقات از تو می پرسند -تبیان- کتابخانه-کتابخوانی-1444و... شوید پس به وبلاگ ما
بیایید وپاسخ این مسابقات را دریافت کرده و بروید در مسابقات شرکت کنید وبرنده شوید
راستی ما دنبال یک نویسنده برای وبلاگمان می گردیم که در روز دو بار آپ باشد اگر هستی یا علی
[بدرود]

بهنام پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ق.ظ http://www.disstndtt.blogfa.com

آری اینجا ایران است. جایی که سال ها پیش از مسیر خود خارج شد. سران حکومت به تدریج جایشان را به زورگویان و بی لیاقتان دادند و مردمی که باید همه ی فکر و ذکرشان پیشرفت کشور باشد. جایشان را به افرادی زورگو و بیکار (مثل اربابانشان) داده اند که صبح تا شب کارشان گیر دادن به مردم، شغل های کاذب و هزار دوز و کلک و حقه بازیو کثافت کاریه دیگست.
آری اینجا همان ایرانیست که زمانی حافظ و سعدی و مولانا داشت. همان ابدال خیر اندیش. با زبان و تفکری پاک و مقدس.زمانی که از دهن هیچ آدمی کوچکترین ناسزایی که امروزه به حالت یک لفظ عادی در آمده بیرون نمی آمد.
بدتر از همه این است که ما ای ها را میشنویمو باز هم کاری از پیش نمیبریم.
ایران در همان بیراهه و لجنی که بود دست و پا میزند و بی وقفه چشم یاری به کشوری دیگر را دارد. ولی این ماییم که در ایران زندگی میکنیم. ماییم که باید خودمونو از این لجن بیرون بکشیم. کشور آلمان سال ها تحت سلطه ی بربر ها در وحشی گری غوطه میخورد. هیچکس هم جرات آزادی مردم بیگناهو نداشت. تا خودشون. خودشونو کشیدن بیرون.
به امید روزی که ایران ازین باتلاق ظلم و تباهی و ازین مردم خواب رهایی پیدا کنه...

شهره پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ق.ظ

والا کاوه راست میگه کاریش نمی شه کرد متاسفانه...

عاشق 17 ساله پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ق.ظ http://www.a-loveis-m.blogfa.com

سلام عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه.
وب زیبایی داری.
مطالبت باحال بود.
حقیقت نیاز به کمک دارم.
تورو خدا بیا تو هم مثل بقیه بهم کمک کن.
خواهش میکنم...
منتظرم.[گل]

ابراهیم پشتکوهی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ق.ظ

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8906180956

نیک ناز جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ


من شاهد ماجرای دوم بودم.باهات موافقم

بله ممنون از مهر تائیدت نیکناز عزیزم...
راستی خوش اومدی٬ سفر خوب بود؟

[ بدون نام ] یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:19 ب.ظ

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:33 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد