او زنده است...

وقتی که این عکس بالا را دیدم٬ ‌قبل از اینکه داستان و توضیحاتش را بخوانم٬‌ برایم سوال شده بود که این خانم چرا مورد سوءقصد قرار گرفته است. و اصلا کی هستند و چطور مجازاتش را ترور تشخیص داده‌اند؟

اما این نوع از قرمزسازی مسالمت آمیز است. یعنی یک حرکت اعتراضی مسالمت آمیز! که همان حس را تداعی می‌کند٬ ولی انسان قلب داری، آدمی را نمی‌کشد و همینطور کس دیگری که زنده است نمی‌میرد... و شاید قصاوت قلبی دیگر٬ موجودیت پیدا نکند!!!
این عکس مربوط به نمایش اعتراض به قطع یارانه های بهداشتی در ایرلند است. معترضان به صورت وزیر بهداشت که خانم سوژه در عکس بالا می باشد، رنگ می پاشند. و اثری از خون ریزی نیست...
قطع یارانه های ما آیا اصلا اعتراضی برمیدارد؟

وضعیت بودن!

وقتی که هم‌سن من بود٬ مثل من نبود. این جمله‌ای است که بارها مخاطبش بودم. نه تنها از زبان پدر و مادرم٬ بلکه تمامی آدم‌هایی که یک یا دو نسل پیش‌تر از ما زندگی می‌کرده‌اند٬ همیشه یادآور می‌شوند که بهتر از ما زندگی کرده‌اند. وقتی که هم‌سن ما بودند حرفشان حرف بود تصمیمشان یکی٬ و همینطور دلشان قرص... وقتی هم‌سن ما بودن از قبول مسئولیت زندگی در هراس نبودند که هی به تعویق بیاندازنش. وقتی ۲۲ ساله و هم‌سن من بودن بچه هم داشتند٬ پس نه تنها خودشان را تر و خشک می‌کردند بلکه از پس خواسته‌های خانواده‌یشان هم بر می‌آمدند و خیلی معیارهایی دیگر که نشان می‌دهد بهتر از ما از این فرصت زندگی استفاده کرده‌اند. اما در مقابل کاری جز سر خم کردن در برابر این نوع از سرزنش‌ها دستگیرمان شده است٬ که تمامی این اتهامات را به خودشان برمی‌گرداند و آن تنها گفتن این است که٬ چرا انقلاب کرده‌اید؟؟؟
حال اینکه به سادگی جایگاه ردیف اولیِ اتهام را قبول می‌کنند در نوع خود بی‌نقص است. از این جهت که اگر مورد سرزنش قرار بگیری که چرا آزاده‌خواه بودی٬ یا اینکه چرا باغیرت و پرشهامت بودی٬ متهم شوی که چرا در جهت تحقق آرمان‌ها و اهدافت برای بهتر شدن آینده‌ی یک مملکت جان دادی...خیلی باید غیر منصفانه باشد. اما می‌پذیرند! واقعا چه کیفی می‌دهد تقصیر را بر گردن دیگری انداختن.
به همین راحتی بازم ثابت کردم که مثل اونا نیستم٬ خب چجوری می‌تونم مثل خودم باشم ولی خووب باشم؟

قفسی به بزرگی دانشگاه سراسری هرمزگان


قفسی بزرگ ساخته‌اند تا آیین‌نامه های جدید٬ برای رعایت حدود آداب اسلامی و شرعی در دانشگاه‌ها را محقق سازند. آن قوانینی که در شورای عالی انقلاب فرهنگی تصویب شده است. قفسی به بزرگیِ یک دانشگاه٬ برای موجوداتی دوپا که دانشجو نامیده می‌شوند. این حصار بندی یک مسیری را ایجاد می‌کند که تمامی افرادی که می‌خواهند وارد شوند، از آن مسیر باید عبور کنند تا عملیات چک‌آپ بر رویشان صورت گیرد. در این هین تعدادی از داخل شدن منع می‌گردند. به دلایل مختلف از جمله دخترها اگر موهایشان پیدا باشد٬ یا اگر یک ربع از آستینهای مانتوهایشان بر اساس محاسبات اشتباه خیاط کم آمده باشد. یا شاید دلیلی چون مانتوهای تنگ و رنگ روشن داشته باشند... اینگونه است که توسط ۳ نگه‌بانان مرد که از ورودی این قفس محافظت می‌کنند و همینطور برای از بین نرفتن عفت اسلامی، خواهری هم گماشته شده است که مامور است خواستگار‌های آدم را بپراند، مورد مواخذه قرار می گیرند. مانده‌ام چرا کیفمان را نگشتند. شاید نوار کاستی٬ عکس‌های خانوادگی‌ای یا حتی آینه ای می یافتند. وامصیبتا از این همه غفلت. از این موجودات از بین برنده ی حدود آداب اسلامی هرچیزی بر می آید.

اما پسر ها هم به نوبه ی خود در این حرکت به سوی اسلامی تر شدن دانشگاه ها بی نصیب نمانده اند. آنها هم مورد تذکر واقع می شوند اگر تی شرت کوتاه داشته باشند و یا اینکه از خنزل پنزل هایی استفاده کنند که هدف گیریشان هتاکی حرمت های اسلامی است. خوش به سعادت مایکل های دانشگاه هرمزگان، امیدوارم بچه های عمران نقشه ی این قفس را در اختیار همگی بی خودی الگیر شده ها قرار دهند.
این چنین که از شوک دیدن این صحنه با خودم درگیر بودم که چرا بعد از 7 ماه، هوس کرده بودم بادیه نشینان دانشگاه هرمزگانی را سرکشی کنم وارد دستشویی دخترانه شدم. وقتی گریه ی دختری را دیدم که به تازگی دبیرستان را ترک کرده بود، دانستم که بی هوا کارت دانشجویی اش را به حراستیان داده و آنها هم به یغما برده اند و پس نمی دهند اگر دختر کتبا متعهد نشود که با موهایش آداب اسلامی را به خطر نمی اندازد.  بیچاره خیلی از خودش مطمئن بوده و می پنداشته آنها تر و خشک را سوا می سوزانند. و اینکه خود را مستحق این رفتار نمی دید نمی توانست اشک هایش را کنترل نماید. اما به او فهماندم که همگی همدردند. حتی منی که دیگر از اهالی این دانشگاه حساب نمی شوم و حتی دوستان کارشناسمان که جزو کادر اداری و آموزشی این سازمان هستند. آنها هم، هم صحبت شدن باهایشان یعنی هم ناله شدن با آنها... چون تمامی حرفهایشان به ناله می ماند. به ظاهر این حرفها دل آن دختر ترسیده را آرام کرده بودند...
از دیگر مواد این آیین نامه -جداسازی ردیف های نشستن دخترها و پسرها سر کلاس -جدا سازی اتاق های کامپیوتر، آزمایشگاهها، کارگاه ها و سالن های تشریح -ایجاد تابلو اعلانات جداگانه برای دختر ها و پسرها برای عدم اختلاط زن و مرد و غیره می باشد.
وقتی اصل خبر ایراد این آیین نامه ها را در رادیو فردا، شنیدم. نمیتوانستم فکر کنم قضیه اینقدر جدی است. از قدیم همیشه درست می گفتن که شنیدن کی بود مانند دیدن؟

پی نوشت: عکس از بچه های برق ورودی 87

آسمان و زمین

به شدت می‌بارید
و او آغوش خود را خالصانه برایش گشوده بود.
آیا تا به حال یکدیگر را حتی برای یک لحظه لمس کرده‌اند؟
چه بی‌ریاست پیوند عاشقانه‌ی آسمان و زمین

                                                                            پ.صفریان

جشن نخواستیم٬ تبریک خشک و خالی هم می‌چسبد :-)


دنیا چه می‌خواهد واقعی باشد و چه مجازی٬‌ باز هم دنیا است. با تمامی مخلفاتش! پیچیده و حیرت برانگیز...! شاید این تکنولوژیِ شکننده‌ی مرزها خیلی پرتاثیرتر از آنچه به واقع می‌بینیم عمل کند. شاید هم انزوا را به ما تحمیل سازد. اما باید باشد... اینکه یه کاربر این دنیا هستم٬ خوشحالم. پیدا کردن همصداهایم اینجا راحت‌تر میسر است. همینطور صدای خودم رساتر. و باد یمانی امیدوار است که چیزی به این جامعه اضافه کند٬ البته اگر تاکنون کم نکرده باشد.
۲ سالگی را تجربه می‌کنم. وقتی بعد از حافظ٬ لغت‌نامه‌ی دهخدا باد یمانی را برایم معنی کرد٬ این نام را که برایش در خاطرم نگه داشته بودم٬ تصویب ساخت. باد یمانی یعنی نفس. آن هم از نوع روحانی‌اش...
شاید درخواست زیادی باشد٬ اصلا شاید هدیه خواستن کار درستی نباشد٬ اما دوست دارم پیشنهادهای خوب و انتقادهای سازنده ( نه مخرب  ) را برای هرچه بهتر بودن و در آینده بهتر شدن این خانه٬ پیشکشِ لانه‌ی نظراتم کنید.