بازهم نگران از اینکه در نظر استاد شناخته نشدهام وارد کلاس میشوم، میگوید باید درس خوانده حاضر شویم تا بتوانیم در مباحث جدید شرکت کنیم.
از آنجایی که به درس خواندن تفریحی عادت کردهام، باز هم خالی از اطلاعات جدیدی که کتاب به آدم میبخشد، حاضر شدهام. آخر نمیدانم چرا وقتی احساس کنم صحبت کردن وظیفهای برایم شناخته می شود، نمی توانم این احساس وظیفه را تحمل کنم و خود را مقید نمی بینم حرفی بزنم...
نمرههای مثبت را با لجبازیم از دست دادهام...
آنروز هم نا امید از تلاشی برای برجسته ساختن خودم احساس بدبختی میکردم و منتظر مانده بودم اسمم را صدا کند حاضریام را بزنم تا به مواخذه ی خود بپردازم...
نام خانوادگیام را میشنوم، آن هم دوبار... شاید می خواست بگوید دیگر فرصتی ندارم و 5 نمرهی کلاسم را از دست دادهام. اما نه زبان رفتارش چیز دیگری میگفت. متوجه شدم برایش سوالی پیش آمده، آن سوال چیزی نبود غیر از اینکه آیا من همان خانم مقاله نویسم؟
روح به جانم برگشت، تبسمی روی لبانم نقش بست ، برای اولین بار کسی مقاله نویس خطابم می کرد.
او توضیح داد که در ابوموسی بوده است و روزنامهای را ورق می زده که متوجه اسم من میشود، مقالهام را میخواند و نامم را به خاطرش میسپارد. که به مثابهی یک خوششانسی یا خیلی احساساتیتر، یک معجزه برای من محسوب میشود.
نوشتن خیلی راحتتر از گفتن است، خیلی از جملات اصلا گفتن ندارند!
همیشه از خود میپرسیدم تکفرزندان چگونه زندگی میکنند؟
چه خوب است که تنها هستند، هیچکس مزاحم تلفن صحبت کردنهای آنها نیست. هیچوقت مجبور نیستند برای اینکه بتوانند اجازهای کسب کنند که با دوستان خود بیرون بروند، پورسانتی پرداخت کنند.
همه چیز برای آنان است.
دیگر کسی نیست که به او بگوید سر ِ راهی! عزیز است و توجه همه بالاخص پسرهای فامیل به اوست.
این تجربه را خیلی دور میدیدم، من تهتغاری یک خانوادهی پر جمعیت بودم که اعضایش تمامی به یک جنس هستند.
الان روزی رسیده است که این آرزوی تلخ که از نظر من شیرین بود، محقق شده.
حتی یک روز هم از این ماجرا نمیگذرد، اما میخواهم حرفم را پس بگیرم و به آنها بگویم خیلی دلم برایشان تنگ شده است.
دعوت شدن به یک بازی همیشه احساسهای خوبی بههمراه دارد.
و همینطور احساس خوب ما را شاداب و بانشاط می کند، پس سپاس از دوست عزیزم سیاورشن که این احساسات خوب رو به من بخشید.
من بیست ساله شدهام. پس تغییرات زیادی میتوانسته شامل حال من باشد، آخر دیگر جوان هستم.
وارد شدن به مرحلهی جدیدی از زندگی یک سری تغییرات عمومی را در بر دارد، که کاملا برایم زنده هستند.
اما غمگین می شوم هنگامی که می بینم تغییراتم منحصر بهفرد نیست.
تنها چیزی که برای گفتن دارم:
۱.کمی رومانتیک شدهام.
2.حس آینده سازی ـ بیشتری در من شکل گرفته است.
3.مغرور تر و یا شاید بهتر است بگویم گستاختر شدهام.
4.تعداد کتابهایی که در یک سال اخیر مطالعه کردهام خیلی بیشتر از قبل است.
و اما دعاهایم هنگام تحویل سال:
1.صبورتر باشم.
2.رفتار بهتری با کودکان داشته باشم.
3.دوستهای بیشتری پیدا کنم.
4.تحصیلاتم را جدیتر دنبال کنم.
5.سنتی و یا اصیلتر رفتار کنم.
و دعوت شدگان از جانب من: "پیر مرد دیریا" "سیزدهمین دنده" "هلیا"
صدر نوشت :هر وقت به دوربین عکاسیم احتیاج دارم، فراموش شده است.
و یا اگر در خاطرم بماند همراهش کنم، در طول سفر از بودن با من مستفیض میشود، و در بزنخواه شارژ تمام می کند.
پیکنیک آخر سال ارزش این را دارد که در جای خوش آب و هوایی برگزار شود، اما همیشه برایم این سوال وجود داشته است که چرا هرمودر این چنین است؟
شاید مردم فکر می کنند اگر دسته جمعی شومی 13 امین روز از سال جدید را مهار کنند، کاملا از نحسی این روز در امانند.
اما نمیدانند که با حضور خود در کنار یکدیگر نیروهای امنیتی را بر این می دارند که شاید تشنجی در منطقه باشد.
پس مانعی ایجاد کرده و دست به کار ایجاد تفرقه در بین گریختگان شده اند.
نمیدانم چرا اجتماع ما برای آنها ناخوشایند است.
ایام عید، مهمان، مهمانی، شادی، خوشحالی
مهمان واژهی آشنایی است که در این روز ها آشناتر هم می شود.
آیا مهمان ناخوانده هم همانند خواسته شده و خواندهاش شادی را به ارمغان می آورد؟ البته که برای بعضی دیگر رهاوردی غیر از غم از پس برنیامدنشان ندارد.
نه!!! در زیر شرایطی وجود دارد که غیر از احساس سرشکستگی در مقابل مهمانان پر توقع ناخوانده را نشان می دهد.
رسم مهماننوازی ما ایرانیان در قبال مهمان، از نوع ناخواندهاش چگونه است؟
آیا تا به حال دیوار اتاقتان میزبان تارهای عنکبوت مهربان بوده است؟ آیا رسم بر این است که با اکراه به آنها نگاه کرده و دستبهکار از بین بردن آنها میشوید؟
و یا تا حالا پیش آمده است که سوسکهایی قهوهای با شاخکهایی که نشان از چموشگی آنان است مهمان سرویسهای بهداشتی فراموش شدهی شما باشد؟ غیر از چندش آمدن وجود نازنینتان چه چیزی عاید میزبانهای مهربانی مثل شما شده است؟
یک شرایط دیگر را تجسم کنید: شما دختر و یا پسر خوب بابا بعد از مدتها تصمیم به تماشای یکی از معروف ترین فیلمهای هالیوود میگیرید که حاوی پندهای بسیاری برای بهتر کردن زندگیتان است. چه احساسی دارید اگر در این فیلم 2 ساعته پدر تنها در 5 دقیقهای که نشان از مبتذل بودن فرهنگ غرب است مهمان شما شود؟
من هم یک مهمان ناخوانده هر ماه دارم، که در عین نمایش سلامتیام با خودش بیحالی، تنهایی، رنگپریدگی و درد را به همراه دارد. ولی چاره ای برای تسکین نیست . تنها سرزنش اینکه چرا دختر شدهام.!!!